loading...
پخش لوازم التحریر صداقت
اسماعیل زاده بازدید : 119 پنجشنبه 07 اردیبهشت 1391 نظرات (1)

روزی گذارم به نظام اداری افتاد ....

رفتم و رفتم.....
عده ای را دیدم، خواب بودند!!!
بی خیال بودند!!!
راحت بودند!!!
روی چیزی نشسته بودند كه به آن می گفتند:
"
پست"!!! موقعیت!!! اعتبار!!! .......
و جنب نمی خوردند!!!......
پست برای آنان یك بود در كنار صفر؛
پست را از آنان می گرفتی ، هیچ بودند!
ومن نظاره گر بودم و وارونگی جامعه را می دیدم!!

رفتم و رفتم.....
عده ای را دیدم
كار می كردند، ولی معلوم نبود چه كاری؟!
تلاش می كردند، ولی معلوم نبود چرا؟!
می رفتند، معلوم نبود كجا؟!
می ساختند، معلوم نبود چگونه؟!
خودشان هم نمی دانستند!!! فقط می دویدند!!!......
انگار مغزشان تعطیل بود!!!.....
و من نظاره گر بودم!!! تحملشان سخت بود!


رفتم و رفتم.....
كسانی دیدم كه كار می كردند؛ بی آن كه گزارش دهند!
كسانی دیدم كه گزارش می دادند، بی آن كه كار كنند!
كسانی دیدم كه تشویق می شدند، چون كاری نمی كردند!
كسانی دیدم كه تنبیه می شدند، چون جرمی نداشتند!
ومن نظاره گر بودم!!! و مرگ انگیزه را تماشا می كردم!

رفتم و رفتم.....
عده ای دیدم كوتوله بودند!
فكرشان از قدشان هم كوتاه تر بود!
دیدشان به نوك بینی اشان هم نمی رسید!
آرمانشان در جا زدن، هدفشان ماندن، همتشان نگذاشتن، و دغدشان روزی را به شب رساندن بود!

و من نظاره گر بودم!!! ! و دلم به حال كشورم می سوخت
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 57
  • بازدید سال : 226
  • بازدید کلی : 6,437